برسامبرسام، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

عشق ترین برسام دنیا

اولین قدم های شیر مرد من

بالاخره به این انتظار پایان دادی عروسکم و  دقیقا تو روزی که یک سال و نیمه شدی (14 دی ماه 93) با اون قدمای کوچولو و استوارت یه بار دیگه منو از خوشحالی به آسمونا بردی .فدای اون پاهای کوچیکت بشم من عزیز دلم ...دیر راه افتادی اما کاملا به راه رفتنت مسلطی و کمتر پیش میاد که بیوفتی زمین ...خودتم خیلی ذوق میکنی وقتی راه میری ..راه میری و قهقهه میزنی ... خداوندا باز هم ممنون تو هستم که این لذت و نصیب من کردی و باز هم برای هزارمین بار شکر گزارت هستم که برسام و به زندگی ما هدیه دادی ...   مرسی از این زندگی خوبی که به من دادی خدا جوونم ...
20 دی 1393

ما همچنان منتظر راه رفتن آقا برسام هستیم

بعد از تولد یک سالگیت ما هر روز منتظر بلند شدن و راه رفتن تو هستیم .اما تو خیلی محتاطی و حالا حالاااااااها قصد بلند شدن و راه رفتن نداری...البته از در و دیوار میگیری و بلند میشی و نم نمک راه میری یا  دست من و بابایی رو میگیری و بلند میشی و قدمای خوشگل و کوچووتو نم نمک بر میداری اما تنهایی به هیچ عنوان حتی واینمیستی چه برسه به قدم برداشتن ... من و بابایی همچنان در حسرت تنهایی راه رفتن تو هستیم و الان که دارم این مطلب و برات مینویسم به یک سال و نیمگیت چیزی نمونده. امیدوارم به زودی زود ما رو از از این انتظار در بیاری و به تنهایی قدم کوچولوت رو برداری عزیزترینم             &nb...
4 دی 1393

عزیز دلم یک ساله شد هوراااااااااا

نفس من ... عمر من ... یکی یدونم ...برسام خوشگلم  اول از همه تولد یک سالگیت خیییییییییییلی مبارک...امیدوارم سالیان سال در سلامت کامل به سر ببری و تولد هزار سالگیتو جشن بگیری. چون اولین تولدت به ماه رمضون خورد و نمیشد همون روز جشن گرفت ما برای گل پسرموون 9 روز جلوتر یعنی 5 تیر یه جشن کوچولوی خانوادگی گرفتیم که همه خاله و عمه ها و مامان بزرگا اومدن خونمون تا در این شادی در کنار ما باشن ... اون روز همه تلاشمون و کردیم که تو خسته نشی و لااقل دو سه تا عکس خوشگل بندازیم ازت اما نشد که نشد... تو همه عکسا قیافت اخمو بود و البته مشغول شیر خوردن هم بودی... خلاصه جشن خیلی علی بود و همه چی خوب پیش رفت ... تم تولدت باب اسفنجی بود و تا اون...
29 شهريور 1393

سفر به ترکیه

خوب پسرکم بعد از این همه اتفاقات خوب و بد دیگه لازم بود یه چند روزی کار و تعطیل کنیم و منو تو بابایی یه سفر چند روزه بریم که خستگی این مدت از تنمون بیاد بیرون ... منو بابایی تصمیم گرفتیم یه چند روزی بریم ترکیه و حسابی خوش بگذرونیم... ما برای 19 خرداد ماه بلیط گرفتیم برای استامبول .حالا بماند که به خاطر دیر آماده شدن پاسپورت بابایی تا لحظه آخر نمیدونستیم که میتونیم بریم یا نه ...پاسپورت بابایی ساعت 2 ظهر 19 خرداد آماده شد و ماهم ساعت 8 شب پرواز داشتیم . خلاصه با کلی استرس و با عجله چمدونمون و بستیم و راهی فرودگاه شدیم ..  استرس پاسپورت تموم شد و حالا استرس اینو داشتم که تو هواپیما اذیت نشی که خوشبختانه مشکلی پیش نیومد و ما بعد از تقر...
29 شهريور 1393

آخرین روز رفتنت به مهد کودک

عزیز دلم .. اول از همه باید ازت خیلی خیییییییییلی تشکر کنم که تقریبا پنج ماه ،سختیهای مهد رفتن و تحمل و کردی.هرچند که پرستارت (خانم محمدی ) و کمک پرستارت (فریبا خانوم) خدایی خیلی بهت میرسیدن ولی بازم من همیشه نگرانت بودم ... تو این پنج ماه هر لحظه از دوربین مدار بسته نگاهت میکردم و قربون صدقت میرفتم . وقتی می دیدم خوابی نفس راحتی میکشیدم ..هر روزم ساعت 10 صبح میومدم پیشت و سه ربعی پیشت بودم و بهت شیر میدادم و باهات بازی می کردم و بعد از اون باز باید عزیز دلم و پاره تنم و میزاشتم و میومدم سر کار... اما بالاخره روزای سخت هر دومون گذشت نفس مامان ... همش دنبال راهی بودم که تو دیگه مهد نری و چون شایان و ایلیا و النا مدرسه هاشون ت...
29 شهريور 1393

اولین سلمونی شازده کوچولو

برسام جوونم بالاخره از کچلی در اومدی و حالا اونقدر مو دار شدی که دیروز که مصادف بود با روز پدر(93/02/23) با بابایی رفتی سلمونی و اولین بار به این مکان شرف یاب شدی   و مثل پسرای خوب و آقا نشسته بودی بغل بابایی و گذاشتی آقای آرایشگر موهاتو کوتاه کنه.قربونت بره مامان اینقدر آقایی البته اون شب یه اتفاقی هم افتاد که خالی از طلف نیست برات بنویسم.... به مناسبت روز پدر برای بابایی یه ساعت گرفته بودم . چون برای دستش بزرگ بود با هم دیگه رفتیم ساعت فروشی که بدیم کوچیکش کنن. داشتیم از پاشاژ بیرون میومدیم که دیدم یه دستبند خوشگل و کوچولو موچولو پشت ویترینه یه طلا فروشی هستش.منم که میخواستم برات دستبند بگیرم رفتیم داخل مغازه و دستبند رو گ...
24 ارديبهشت 1393

بهار اومد

برسام گلم ، عزیز دلم  بالاخره بهار از راه رسید و وارد فصل جدیدی از زندگیت شدی...این بهار اولین بهار تو و سی و یکمین بهار منو بابایی هست و ما همچنان خوشحالیم که گل قشنگی مثل تو داریم... خوب بزار یکمم از لحظه سال تحویل برات بنویسم که اینم شاید جالب باشه و با اون چیزی که برنامه ریزی کرده بودیم و می خواستیم کاملا فرق داشت... صبح روز پنچ شنبه که روز عید بود من و بابایی رو از خواب بیدار کردی و مثل بقیه روزای تعطیل دیگه نزاشتی یکم بخوابیم  اما چون روز عید بود و ما کلی کار داشتیم برای انجام دادن زودی از جامون بلند شدیم و بدون معطلی رفتیم سراغ کارا..قرار بود ما یکم خونه رو تمیز کنیم و ساعتای 5 اینا بریم بیرون .آخه من شلوغی شب عید...
4 ارديبهشت 1393