آخرین روز رفتنت به مهد کودک
عزیز دلم .. اول از همه باید ازت خیلی خیییییییییلی تشکر کنم که تقریبا پنج ماه ،سختیهای مهد رفتن و تحمل و کردی.هرچند که پرستارت (خانم محمدی ) و کمک پرستارت (فریبا خانوم) خدایی خیلی بهت میرسیدن ولی بازم من همیشه نگرانت بودم ... تو این پنج ماه هر لحظه از دوربین مدار بسته نگاهت میکردم و قربون صدقت میرفتم . وقتی می دیدم خوابی نفس راحتی میکشیدم ..هر روزم ساعت 10 صبح میومدم پیشت و سه ربعی پیشت بودم و بهت شیر میدادم و باهات بازی می کردم و بعد از اون باز باید عزیز دلم و پاره تنم و میزاشتم و میومدم سر کار...
اما بالاخره روزای سخت هر دومون گذشت نفس مامان ...
همش دنبال راهی بودم که تو دیگه مهد نری و چون شایان و ایلیا و النا مدرسه هاشون تموم شده بود به خاله اکرم گفتم میتونه تو رو نگه داره و اونم با روی باز از پیشنهادم استقبال کرد و گفت آرهههههههههههه چرا نتونم ... و اینجوری شد که تو 12 خرداد با همه دوستات تو مهد خداحافظی کردی...چه خداحافظی شیرینی بود برای من و تو ...
میدونم که بعد از این کمتر اذیت میشی زمانی که من پیشت نیستم....
خدا خاله اکرم و خیر بده که خیال منو راحت کرد و میدونم تو رو مثل بچه های خودش دوست داره و ازت مواظبت میکنه پسرک یکی یدونم...
چند تا عکس هم زمانی که میومدم تا بهت شیر بدم ازت انداختم گلکم ببین چقدر کوچولو بودی
قربوووووووووووووون قد و بالات بشم من عشقمممممممممممم
یه روز هم ما زودتر از زمان همیشگی رسیدیم جلوی مهدت . نشسته بودیم تو ماشین تا ساعت بشه یک ربع به هشت و تو بری داخل که این چند تا عکس و وقتی نشسته بودی تو فرمون ماشین گرفتیم...ببین چه بامزه نشستی