برسامبرسام، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

عشق ترین برسام دنیا

ادامه مطلب قبل

داروی خواب آور قوی😢خدااایااا براش ضرر نداشته باشه  اصلا داروی قوی چیه؟ چه مزه ایه...  همون آقا اومد بیرون و به خانم منشی یه چیزی گفت و اونم توی یه سرنگ یه ماده ای کشید(سرنگ بدون سوزن)گفت خانم اینو بدید پسرتون بخوره  هر وقت خوابید بیاریدش ،در ضمن ما تا ساعت ۸ هستیم... ساعت دقیق اون لحظه ای که دارو رو داد یادم نیست ولی میدونم که بعد ازساعت ۷بود و استرس گرفتم که آیا تو این یه ساعت میخوابی یا نه. الهی فدااات بشم که مجبور شدم داروی تلخ و بریزم تو دهنت و بعدش هی آب و آب میوه میدادم بهت اما مزه تلخ اون مگه از دهنت میرفت😣 حدود بیست دقیقه طول کشید تا تو خوابیدی و منم با دلی خون  فکرای بد و ترس با بابا&nb...
5 مرداد 1397

اولین باری که نگرانی تو وجودم ریشه کرد

متاسفم که بعد از این همه وقت که برگشتم نمیتونم برات چیزایی قشنگ و رنگی عین وجود پر از عشق خودت برات بنویسم..اما اطمینان دارم یه روزی به همین زودیا میام و برات میگم که بالاخره رسید روزی که بیشتر از سه ساله هر ساعت و هر لحظه منتظر اتفاق افتادنش بودیم... اون روز میرسه به همین زودیاااا خوب بزار برات شروع کنم... بعد از دو سالگیت حتی قبلتر از اون منتظر شیرین زبونیات بودیم..منتظر بودیم با اون لبای کوچیک و خوشگلت کلمه مامان و بابا و بگی و ما رو ببره تو خود آسمانااا تا ۲سالگی خیلی جدی نگرفتیم این مسأله رو..اطرافیانم هم همش میگفتن زوده بابااا بچه با بچه فرق داره و حرف نزدن برسام جای نگرانی نداره و به همین زودیا برات بلبل زبونی ...
5 مرداد 1397

بازگشت بعد از سه سال ...

عزیزترینم... امروز بعد از ماهها و سالها باز اومدم که برات بنویسم... خیلی علتها داشتم برای اینکه کلا یادم بره بیام اینجا و برات بنویسم و بنویسم... علتهایی که خیلی خوب نبودن،خیلی که کمه اصلا خوب نبودند😕 فقط خدا میدونه این مدت چه ها که به من نگذشته ... اما امروز اومدم تا برات کمی از سه سالی گذشت بنویسم سه سالی که شاید بعضی روزاش اندازه یه عمر گذشت برام .تو بعضی روزاش صدای پیر شدن قلب و روح و‌جسمم و میشنیدم و اما نباید امیدم رو از دست میدادم...تو بزرگترین دارایی منی و خدا رو هر لحظه شاکرم واسه بودنت،واسه داشتنت،واسه حضورت تو تموم نشدنی ترین حس ناب دنیایی...   ...
5 مرداد 1397

تولد دوسالگی

عروسکم جشن تولد دو سالگیت خیلی ساده برگزار شده یه جشن کوچولوی سه نفره منو و تو بابایی..به خاطر اینکه امسال تولدت مصادف شده با شب نوزدهم ماه رمضان و شب قدر و به احترام امام علی مراسم خیلی ساده فقط در حد یه کیک و شمع برگزار شد...البته قبلش دو تایی رفتیم شهر بازی ملاصدرا و کلی وسیله بازی سوار شدی و مطمئنم بهت خیلی خوش گذشت... امیدوارم همه لحظات زندگیت پر از شادی باشه و سالیان سال در کنار هم مثل الان خوشبخت و شاد باشیم    تولدت مبارک برسام جوووونم                          ...
7 شهريور 1394

درد و دل

اول از همه باید منو ببخشی که خیلی وقته فرصت نکردم بیام تو وبلاگت و متن و خاطره ای برات بنویسم..روزا که همش سر کارم و عصر ها هم که  میرسم خونه همش دوست داری بیای بچسبی به من نمیزاری هیچ کاری انجام بدم وقتی میخوام غذا درست کنم با هزارتا ترففند ودادن گوشی موبایل و تماشا کردن فیلم های توش راضی میشی ولم کنی و بزاری به کارم برسم..عزیز دلم البته حق داری گلم از صبح تا بعد از ظهرا پیشت نیستم که وقتی هم که میرسم پیشت دوست داری خلاء های ساعتای نبودنم رو جبران کنی که امیدوارم بتونم با تمام خستگی این خلاء رو برات پر کنم ...البته میدونم همیشه موفق نیستم و گاهاً واقعا  زیر بار این همه مسولیت کم میارم و حوصله بازی کردن و وقت گذاشتن برات روندارم که...
7 شهريور 1394