برسامبرسام، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

عشق ترین برسام دنیا

بهار اومد

1393/2/4 20:32
نویسنده : مامان افسانه
393 بازدید
اشتراک گذاری

برسام گلم ، عزیز دلم 

بالاخره بهار از راه رسید و وارد فصل جدیدی از زندگیت شدی...این بهار اولین بهار تو و سی و یکمین بهار منو بابایی هست و ما همچنان خوشحالیم که گل قشنگی مثل تو داریم...

خوب بزار یکمم از لحظه سال تحویل برات بنویسم که اینم شاید جالب باشه و با اون چیزی که برنامه ریزی کرده بودیم و می خواستیم کاملا فرق داشت...

صبح روز پنچ شنبه که روز عید بود من و بابایی رو از خواب بیدار کردی و مثل بقیه روزای تعطیل دیگه نزاشتی یکم بخوابیمنگران اما چون روز عید بود و ما کلی کار داشتیم برای انجام دادن زودی از جامون بلند شدیم و بدون معطلی رفتیم سراغ کارا..قرار بود ما یکم خونه رو تمیز کنیم و ساعتای 5 اینا بریم بیرون .آخه من شلوغی شب عید رو دوست دارم . می خواستم امسال هم با تو بریم بیرون . تازه باید چند تا از وسیله های سفره هفت سین رو هم میگرفتیم .آخه ما که آخرین روز رفتیم سر کار و وقت نشد بریم بگیریم .سال تحویل ساعت 8/20 شب بود و ما گفتیم به همه کارا میرسم دیگه . اما...قهر

 

ساعتای 1 بود که از شرکت بابایی زنگ زدن و گفتن باید بره سر کار ابرو آخه روز عیدی کی میره سر کار که بابایی باید میرفتمنتظر دیگه چاره ای نبود و باید بابایی می رفت .این جور مواقع رفتن بابا با خودشه و برگشتنش با خدا..اون روزم هوا ابری بود و نم نم بارون میزد و نمی شد رفت بیرون..سفره هفت سینمونم که هنوز کامل نشده بود و مونده بودم چی کار کنم ...چی فکر میکردم و چی شدناراحت تازه بابایی شاید موقع سال تحویل هم نمی رسید خونه و منو تو باید تنها می موندیم...دیگه نمی شد کاری کرد .توام که اصلا نمی خوابیدی و تا ساعتای 7 اینا مشغول بازی بودی که بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره خوابت برد و من موندم و سکوت خونه.بابایی هم که هنوز سر کار بود .یه ساعت بیشتر به تحویل سال نمونده بود و من دلم خیلی گرفته بود ...می خواستم امسال واست بهترین سفره هفت سین رو بچینم و سه تایی بشینیم سر سفره هفت سین و از خدا بخواهیم بهترین سرنوشت رو برات رقم بزنه...ساعت  7/15 شد و بابایی زنگ زد و گفت که داره راه میوفته بیاد خونه .اما فکر نمیکردم به سال تحویل برسه . 10 دقیقه مونده به سال تحویل اومدم پیشت  و یواشکی دست کشیدم رو سرت .وای که چه معصومانه میخوابی.چند دقیقه بعد صدای باز شدن در رو شنیدم و بابایی رو که دیدیم انگار دنیار رو بهم دادن...به موقع خودش رو رسونده بود و اونم که دید از سفره هفت سین خبر نیست و زودی اومد نشت کنارمون . از وضعیت موجود خندمون گرفته بودخوب  اینم یه مدلش بود دیگه .خلاصه تو در حال شیر خوردن و من و بابایی هم دست تو دست هم رفتیم به استقبال بهار و اینجوری سالمون تحویل شد....

پسرم مهمترین رویداد سال گذشته دنیا اومدن تو بود برامون و من و بابایی هر روز بیشتر عاشقت میشیم 

 

 


پسندها (1)

نظرات (0)