از وقتی مادر شدم
از وقتی مادر شدم ... دنیای من یه رنگ و بوی دیگه ای گرفته ، اونقدر حس و آرزوهای قشنگ برای برسام تو قلبم دارم که حیفم میاد حتی به زبون بیارمشون...آخه می خوام همه اون آرزوهای قشنگ ، ناب و دست نخورده بمونه تو قلبم تا روزی که با چشای خودم ببینم که پسرم بهشون رسیده و منم با خوشحالی اون خوشحال شم. از وقتی مادر شدم ... دیگه مال خودم نیستم..دیگه چی میتونم بخوام از این دنیا!! این زمونه گر چه خیلی باهام رفیق نبود و خیلی زود دو تا از عزیزای زندگیم رو ازم گرفت . داغ پدر و برای همیشه رو دلم گذاشت و برادر نازنینم رو ازم گرفت اما به جاش دو تا عزیز به من داد که اولیش همسر عزیزم ، عشق تم...
نویسنده :
مامان افسانه
8:58