برسامبرسام، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

عشق ترین برسام دنیا

خاطرات 9 ماه انتظار

1392/10/7 11:49
نویسنده : مامان افسانه
285 بازدید
اشتراک گذاری

گل قشنگم ، برسام عزیزم

اولین باری که فهمیدم یه نی نی خوشگل و خوشمزه تو دلمه شب 15 آبان سال 91 بود .وقتی تست بارداریم مثبت شد از خوشحالی زبونم یند اومده بود و نمی تونستم یه یایایی این خبر فوق العاده رو بگم.البته نیازی به گفتن من نبود .بابایی از خنده های پی در پی من متوجه شد به زودی قراره بابا بشهخوشمزه .اون شب رو هیچ وقت فراموش نمی کنم . حس اینکه یه موجود زنده تو دلم بود منو غرق شادی میکرد .خیلی زود خبر خوش بارداریم رو به همه گفتیم و اونام با تبریکاشون خوشحالی ما رو چندین برابر میکردن.

دیگه باید بیشتر به خودم و تغذیه ام می رسیدم.خیلی زود رفتیم دکتر و واسمون سونو گرافی نوشت که بتونیم صدای قلبت رو بشنویم.من و بابایی واسه اولین بار صدای قلبت رو 7 آذر شنیدیم.نمی دونی چه حس قشنگی داشتم .می خواستم اون لحظه زمان بایسته و من فقط به صدای قلب کوچولوت گوش میکردم..قلب

همه چیز خیلی خوب پیش میرفت تا اینکه بعد از تقریبا یه هفته حالت تهوع های من شروع شد و نمی تونستم هیچ چیز بخورم .حالم خیلی بد بود.هر بویی ، هر طعمی ، هر غذای به شدت حالم رو بد میکرد.با این اوضاع بد تغذیه باید سر کارم میرفتم.روزای خیلی سختی بود اما وجود نازنین تو تحمل اون شرایط رو برام آسونتر میکرد .چشمک

اون روزا هنوز نمی دونستم دختری یا پسر . اما هر چی بودی واسم عزیز بودی.همه چیزم بودی.ندیده عاشقت شده بودم.تو توی وجود من هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشدی ماچو حال من هر روز بدتر و بدتر.ناراحت

چند تا تست مهم باید انجام میدادم تا از سلامت تو مطمئن میشدیم .چند تا سونوگرافی و آزمایش خون و تست غربالگری انجام دادم و خدا رو شکر که همه چیز عالی بود و تو سالم بودی.چشمک

روزای سخت ویار من داشتن سپری میشدن و من در عرض 3 ماه 5 کیلو لاغر شدم و بعضی اوقات از شدت ضعف کارم به سرم زدن می کشید.ناراحت

تو اون روزای سخت بابایی هر لحظه کنارم بود و هر کاری از دستش بر میومد واسه بهتر شدن حال من انجام میداد.خوشحالم برات که بابای گلی مثل اون داری عزیزم.قلب

روزا پشت هم سپری میشدن و حال من کم کم بهتر می شد.دکتر باز یه سونو گرافی دیگه نوشت تاجنسیتت معلوم شه .ما هم روز 4 دی ماه رفتیم که بیبینیم این نی نی خوشگل ما دخترنازه یا پسرقند عسلمتفکر

دل تو دلم نبود.صدای قلبم رو میشنیدم. خیلی حال عجیبی داشتم .من روی تخت دراز کشیده بودم و منتظر بودم تادکتر قفل دهنش باز شه و بگه توی دلم چه خبرهاسترس

بلهههههههههههههههههه بعد از چند دقیقه دکتر گفت یه پسر ناز و تپل مپل و شیرین تو راهه و وضعیتش هم خیلی خوبه هوراخوشمزه

 من و بابایی هر دو خندون از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم سمت خونه.ما تصمیم داشتیم اگه پسر بودی اسمت رو بزاریم " برسام ".حالا دیگه می تونستم موقع قربون صدقه رفتن ، موقع حرف زدن و درد دل کردن باهات با اسم صدات کنم.قلب

معنی اسمت یعنی آتش بزرگ یا همون خورشیدلبخند

روزای خوب بارداری داشتن می گذشتن و کم کم تکونات شروع شده بود.اولین بار که تکون خوردی من سر کار بودم .دلم میخواست از خوشحالی فریاد بکشم اما نمی شد کهزبان 

 از وقتی با اون پاهای کوچولوت به شکمم ضربه میزدی بیشتر احساست می کردم .دیگه با حرکتات می فهمیدم که حالت خوبه و خیال منم راحت می شد اینجوریلبخند

 آخرای بهمن ماه بود که خونمون رو عوض کردیم و اومدیم نزدیک خونه مامان جونت اینا.الهی برات بمیرم اون روزا خیلی اذیت شدی.اسباب کشی و جابه جایی دو سه هفته ای طول کشید و من نمی تونستم خوب استراحت کنم.اما تو اونقدر قوی بودی که تازه کمک مامانی هم میکردی و بهش نیرو می دادی تا به کاراش برسه ماچ 

عید سال 92برام با بقیه عیدا فرق داشت .من دیگه تورو داشتم .همه چیزمون با هم بود.با هم می خوابیدیم ، با هم بیدار می شدیم ،باهم شادو غمگین می شدیم، باهم مهمونی می رفتیم .با هم غذاهاب خوشمره می خوردیم .تو در وجود من هر لحظه بزگتر می شدی . من دیگه چه آرزویی می تونستم داشته باشم ؟ سوال من نهایت لذت رو با تو تجربه کردم.قلب

بعد از عید دیگه شکم من کاملا بزرگ شده بود و حرکت کردن ، خم شدن حتی خوابیدن برام مشکل شده بود . با این وجود اما هر روز صبح زود بیدار می شدیم و با بابایی می رفتیم سر کار.لبخند

 اون موقع ها اکثراً بعد از اینکه از سر کار بر میگشتیم می رفتیم برای اتاقت وسایلای خوشگل می گرفتیم.باید واسه اومدنت اتاقت رو آماده می کردیم دیگههورا

شب تولد بابایی یعنی 27 اردیبهشت برات جشن سیسمونی گرفتیم و همه برای دیدن اتاق خوشگلت و وسایلات اومده بودن و کلی برات لباس و اسباب بازی های خوشگل آوردن.اون شبم یه تولد کوچولو برای بابایی گرفتیمو شد دو تا جشنقهقهه 

 31 اردیبهشت من و تو بابایی رفتیم ماشین مامانی رو تحویل گرفتیم.اینم از قدم خیر تو بود عزیزم.

دیگه همه چی واسه اومدنت محیا بود .ما روزا رو می شماردیم واسه دیدن روی ماهت و بغل کردنت 

بغل

روزای آخر بارداری دیگه حسابی سنگین شده بودم و پاهام خیلی یاد داشت . ذیگه نمی تونستم واسه دیدنت صبر کنم که توام یه هفته زودنر از موعدمقرر ،ما رو غافلگیر کردی و ما رو از 9 ماه انتظار در آوردی عزیزم.

زمینی شدنت مبارک فرشته کوچولوی نازمخوشمزهچشمکقلبتشویق

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)