روزی که مادر شدم
صبح یه روز گرم اولین ماه تابستوون احساس کردم پسر قشنگ من دیگه میخواد از دل مامانش بیاد بیرون و مامان و باباش رو که 9 ماه لحظه شماری میکردن واسه دیدن روی ماهش رو از انتظار در بیاره.واسه همین زودی با بابا حسین رفتیم بیمارستان تا نی نی خوشگلم رو هر چه زودتر بغلم بگیرم.از شوق دیدن تو نتونستیم به کسی چیزی بگیم و سریع با بابایی راهی بیمارستان شدیم.تا رسیدیم اونجا با کمک بابایی که شاید حتی بیشتر از من دلهره داشت رفتیم به بخشی که قرار بود تو رو دنیا بیارم.هنوز باورم نمی شد که به زودی بغلت میگیرم و اون دستای کوچولوت رو لمس میکنم.اشک تو چشام جمع شده بود.با بابایی خداحافظی کردم و اونم مثل همیشه با لبخندش بهم امید و انرژی داد.میدونستم تو دلش چه خبره.میدونستم تو دلش برامون دعا میکنه که هر دو سالم از اطاق عمل بیاییم بیرون .کاش می شد بابایی هم موقع دنیا اومدن تو کنارمون بود اما نمی شد که..بالاخره دکتر مهربوون و خوش اخلاقم اومد کنارم و گفت دیگه وقتشه.من دیگه نمی تونستم جلوی اشکام رو بگیرم.اشکای خوشحالیم تمام صورتم رو خیس کرده بود . رفتیم اطاق عمل منو خوابوندن روی تخت و یه آقای خیلی مهربوون اونجا بود اون باید آمپول بی حسی بهم میزد. واسه اینکه من خیلی دردم نگیره هی باهام راجع به تو حرف میزد.میگفت اسم گل پسرت رو چی میزاری یا دوست داری شبیه کی باشه و از این حرفا..اما تو دل من یه غوغایی بود که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه.بالاخره داروی بی حسی اثر کرد و دکترا مشغول بیرون آوردن تو از دلم شدن.لحظه ها به سختی میگذشت.بعد از تقریبا 5 دقیقه راس ساعت 10.45دقیقه صبح روز 14 تیر سال 92 صدای گریه نازت تو گوشم پیچید.برسام من بعد از روزها انتظار بالاخره قدمای نازش رو به زندگیمون گذاشت و منو به بزرگترین آرزوی زندگیم رسوند..
بله اون لحظه من مادر شدم.تو اون لحظه انگار من دیگه تو این دنیا نبودم.یه حسی داشتم که واسم خیلی تازگی داشت.تو گریه میکردی و من بی حرکت رو اون تخت هم اشکای شوق میریختم برات هم لبخند شادی رو لب داشتم..کاشکی باباتم پیشم بود تا لذت اون لحظه رو با اون شریک میشدم...
بالاخره اون لحظه سر رسید و من روی ماهت رو از لای پارچه سفید رنگی که دورت پیچیده بودن دیدم.تو با اون چشای سیاه قشنگت زل زده بودی به من و من غرق شدم در تو.خدایا شکرت که پسرمو سالم بهم دادی...تو رو خیلی زود بردن و من همچنان تو اتاق عمل بودم...دیگه چشام داشت سیاهی میرفت.احساس تهوع داشتم.انگار هوایی نبود برای نفس کشیدن. دوست داشتم ار اون اطاق خفه برم بیرون.یه ربعی کارای بخیه زدن طول کشید و بعد از اون منو بردن اطاق ریکاوری.دیگه جوونی واسم نمونده بود.اون لحظه جقدر به وجود بابایی نیاز داشتم که بهم انرژی بده و با دستای مهربون و گرمش درد و خستگی رو از تنم بیرون کنه.اون چهره معصومت یه لحظه از جلوی چشام نمیرفت.نیم ساعتی هم اونجا بودم تا اینکه بالاخره منو از اون اطاق آوردن بیرون.روی برانکارد منو بردن به سمت بخش.در که باز شد خاله اکرم و عمو جلال رو دیدم.چه خوب شد که زود اومدن.به وجودشون کنارم نیاز داشتم.با چشای خستم دنبال بابایی میگشتم که دیدم یکم جلوتر منتظر منه...نگرانی از چهره اش میبارید.اما مثل همیشه با لبخندش به استقبالم اومد و همراه هم رفتیم به بخش.بین راه عمه انسیه رو هم دیدم.شادی تمام چهره اش رو گرفته بود.آخه اونو واسه بار اول عمه کرده بودی.کمی بعد همه خاله ها و عمه هات و مامان جوون و مامان بزرگ و بابابزرگ و دایی و زن دایی و دوستای مامان اومدن که پسر عزیز ما رو ببینن...
خاطرات و احساس اون روز همیشه برام تازه است عزیر دلم.پسر قشنگم مامانت خیلی دوستت داره.خدا همیشه حافظ و نگه دارت باشه عزیزم